نه سازش، نه تسلیم، منتقم تو هستیم

سردار سلیمانی

علمدار بلند شو و ببین که یک ایران برای مهربانیت شهادت می‌دهد. یک ایران برای خوبیت اشک می‌ریزد. «حاج قاسم» بلند شو و سیل دوستدارانت را ببین و بدان رسالتت را به خوبی به پایان رساندی.

چند ماه از محرم و صفر گذشته است. لباس‌های مشکی‌ام ته کمد خاک می‌خورند و انتظار ایام فاطمیه را می‌کشند. لباس‌های مشکی‌ام نمی‌دانند فاطمیه نیامده، محرمی دیگر دوباره شروع شد. تاریخ پس از سالیان سال دوباره تکرار شد. باز هم علمداری رفت و نیامد، باز هم اگر آمد، بی دست آمد.

چهار روز از شهادت پر افتخار سردار دل‌ها می‌گذرد. چهار روز است که محرم است، که یک لحظه هم پخش نوحه از تلوزیون قطع نمی‌شود، چهار روز است ملتی مشکی پوش است، چهار روز است ایران عمو ندارد.

هوا سرد است. عجب زمستانی شد امسال، دل ملتی یخ بسته و سرمای انتقام وجود پیر و جوان را در بر گرفته است.

دوشنبه است و قرار است امروز ظهر پیکر اسطوره را بعد از نجف و کربلا و مشهد و تهران به قم بیاورند. مردم قم از صبح، مشکی‌های محرم به تن برای استقبال از پیکر بی دست عموی وطن سطح شهر را پر کرده‌اند از بغض و خشم. میدان پیامبر اعظم به سمت جمکران مسیر تشییع پیکر سردارمان و همرزمان شهیدش است.

 

چشمانم را می‌دوزم به لباس‌های مشکی؛ تار می‌بینمشان. چشمانم پر است از نبودنش؛ دلم گرفته از این کم سعادتی که حتی نمی‌توانم پشت سر ملت عزادارت قدم بردارم. نمی‌توانم مهمان نوازی کنم، بیایم به استقبال پیکرت بگویم پدرم خوش آمدی، اسطوره، این چه وضع آمدن است؟ عموجان چرا بدون دست آمدی؟ یاد آن سخنرانی‌ات افتادم که می‌گفتی: “همه جوانان ایران فرزندان من هستند، فرقی ندارد هم آن دختر با حجاب هم آن دختر کم حجاب دخترهای من هستند.” دخترت لایق استقبالت نیست سردار من؟ لیاقت ندارم چادر مشکی‌ام را محکم تر از قبل بگیرم و بیایم دنبال پیکرت…؟

تلویزیون را روشن می‌کنم. گوشه تمام شبکه‌ها نوار مشکی خورده است. این حق ایرانم نبود… همه جا حرف از نبودن توست. شبکه ها را بالا و پایین می‌کنم. ساعت ۲ است، وقت این است که بیایی. اما هنوز پیکر مطهرت بین سیل جمعیت داغدارت در تهران گیر افتاده است. جای تعجب هم نیست. قهرمان یک مملکت بودی و حالا میلیون میلیون ملت یتیم شده برای وداعت می‌آیند تا شاید بتوانند با دیدن تابوتت باور کنند که پدر رفت، عمو رفت، اسطوره را از ما گرفتند.

بین اشک‌هایم یکباره لبخند می‌زنم. ایران ما گرچه خسته است، گربه روی نقشه اگر چه دلش پر است، تفاوت عقاید اگرچه چندوقت یکبار بحثی راه می‌اندازد بین مردم اما… ملت شهید پرور ما حرف وطن که می‌شود، اسم شهید که می‌آید هنوز متحدند، همیشه متحدند…همان ملت خسته از قصه‌های غمگین روزانه، همان ملت متفاوت در اعتقادات، همان ملت دلگرفته امروز پشت هم با صف‌های میلیونی برای وداع با اسطوره ایران آمده‌اند و چشم‌های همه‌شان پر است…

آقای ترامپ قمارباز! جدا از اینکه باید بگویم منتظر انتقام باش، این را هم اضافه می‌کنم “لطف کردی از اینکه بار دیگر اتحادمان را نشانمان دادی، دلمان گرم‌تر شد، و البته باید اضافه کنم این، انتقامت را سخت‌تر می‌کند، موحنایی کم عقل”؛

امضا، یکی از هزاران دختر اسطوره…

تلویزیون را خاموش می‌کنم و موبایل را برمی‌دارم. کانال‌ها و گروه‌های مختلف را بالا و پایین می‌کنم. این طور که از تصاویر تهران معلوم است، پیکر شهیدان با تاخیر چندساعته راهی قم می‌شود. تصاویر تجمع مردم قم را از نظر می‌گذرانم. حضور اینگونه جمعیت بی سابقه است. یاد تصاویر رحلت امام و تشییعش می‌افتم.

یا هوا سرد نیست، یا سرمای اندوه و انتقام مردم آنقدر زیاد است که پیر و جوان، بچه و بزرگسال، با گهواره و با ویلچر توجهی به سوز دی ماه ندارند. عکسی را می‌بینم از یک دختر بچه، هفت هشت سال بیشتر ندارد، موهای بورش از زیر روسری مشکی‌اش نامرتب بیرون زده است و دارد عکس قهرمان را که محکم بین انگشتان کوچکش نگه داشته می‌بوسد.

عکس دیگری از یک خانم مسن روی ویلچر که عکس حاج قاسم را … نه! باید بگویم عکس «قلب ایران» را بالا گرفته و چشمانش قرمز است.

باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟! باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟!… این استقبال مردم، این اشک‌هایشان، این جمعیت میلیونی همه نشان می‌دهد که قهرمان من رسالتش را به خوبی انجام داد و به آرزویش رسید. جان و مال و ناموس وطن را حفظ کرد و پر کشید. می‌مانیم ما… ملتی که دل خون است، ملتی که آتش انتقام را نمی‌شود درون دلش خاموش کرد، ملتی که اگر تاکنون در “مرگ بر امریکا ” گفتنشان گه‌گاه تردید بود، اکنون می‌خواهند آمریکایی را به تقاص خون قهرمان ملی‌شان به آتش بکشند.

غروب می‌شود. غروب حزن‌انگیز دی ماه سرد. پس از چند ساعت تأخیر انگار مهمانمان آمده است. خوش آمده است…آرام بخواب سردار من، جوانان این مرز و بوم را از مرگ و انتقام باکی نیست. آرام بخواب قهرمان من خون تو پایمال نمی‌شود چرا که ملتی داغدار و در آرزوی انتقام توست…

تلوزیون را دوباره روشن می‌کنم. موج جمعیت و تکان‌های فراوان دوربین می‌گوید همه دل تنگش هستند. از بین جمعیت تابوتی نمایان می‌شود. باید بروم دیگر تاب ماندن نیست. سر از پا نمیشناسم برای رسیدن به خیل جمعیت.

به سختی خودم را به مسیر تشییع می رسانم، از دور تابوت ها را نظاره میکنم که مردم همانند یک الماس دورش حلقه زده اند.

تابوت علمدار وطن به دست جمعیت سیاه پوش سپرده تا برسد به ضریح بی بی معصومه (س) و بگوید: بانوجان ما را قبول کن…

نوحه روی تصاویر اشک مردم و طواف حرم توسط پیکر مطهر شهدای مقاومت دل سنگ را آب می‌کند. هرچه دوربین از بالا روی خیابان‌های سطح شهر، اطراف حرم و جمکران می‌چرخد انگار تصاویر جمعیت تمامی ندارد. همه آمده‌اند برای خداحافظی، برای شفاعت، برای انتقام از دشمن… همه دست‌ها سمت تابوت دراز شده یکی گل می‌اندازد، یکی پرچم یا حسینش را متبرک می‌کند، یکی فیلم می‌گیرد، همه اشک می‌ریزند، همه اشک می‌ریزند.

 

صدای نوحه که قطع میشود صدای شعارها گوش فلک را کر میکند. کسی چه میداند، شاید موحنایی ها هم بشنوند فریاد های آمیخته با اشک و بغض مردم را که میگویند: نه سازش، نه تسلیم، منتقم تو هستیم…

این سیل خروشان، این مردم دلخون که این روزها ایرانشان سیاه پوش یک قصه تاریخی غم‌انگیز است از خون اسطوره هایشان نمی گذرند. انتقام حاج قاسم را یا با خونشان می گیرند یا علمشان یا قلمشان یا با فرزندانی که برای نسل بعد تربیت می کنند.

این اشک ها، این موج میلیونی از جمعیت، این بغض ها و این خشم ها از تاریخ پاک نمی شود.
ماشین حامل پیکر شهدا آرام آرام از بین مردم عبور می کند، عبور می کند به سمت مسجد فیروزه ای، تا حاج قاسم و یارانش برسند به جمکران و بگویند: آقا تو شاهدی که کردیم هرچه در توانمان بود بقیه اش را خودت ظهور کن و به سرانجام برسان…

۵ ساعت طول می کشد تا ماشین از بین این جمعیت که تابحال نظیرش را ندیدم به جمکران برسد، ولی می رسد. می رسد و انتظار حاج قاسم و یارانش به سر می رسد. انگار حالا دیگر سردار بعد از عمری جهاد و مجاهدت آرام گرفته است. صدای نوحه های جانسوز و فریادهای مرگ بر آمریکا خشم و بغضم را بیشتر می کند.

سخنرانی حاج قاسم یادم می‌آید که از مردم می‌پرسد: آیا من در ذهن شما آدم خوبی هستم؟ اگر خوب هستم امیدوارم روزی در کنار جنازه من هم این شهادت را بدهید.

علمدار بلند شو و ببین که یک ایران برای مهربانیت شهادت می‌دهد، یک ایران برای خوبیت اشک می‌ریزد، حاج قاسم بلند شو و سیل دوستدارانت را ببین و بدان رسالتت را به خوبی به پایان رساندی. بدان این مردم از خون پاکت نمی‌گذرند.


ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید