به نقل از صدا نیوز ،آنچه ما را واداشت تا سراغ این مادر و فرزند برویم، خبرساز شدن توانایی خواندن «سورنا» بود. این در حالی بود که نمیشد از پدر و مادر این کوچولوی خبرساز با آن استعداد ذاتی حیرت انگیز فاکتور گرفت و البته حدسمان نیز درست بود. نزدیکتر که شدیم، دیدیم سورنا مادری […]
به نقل از صدا نیوز ،آنچه ما را واداشت تا سراغ این مادر و فرزند برویم، خبرساز شدن توانایی خواندن «سورنا» بود. این در حالی بود که نمیشد از پدر و مادر این کوچولوی خبرساز با آن استعداد ذاتی حیرت انگیز فاکتور گرفت و البته حدسمان نیز درست بود. نزدیکتر که شدیم، دیدیم سورنا مادری دارد که اعضای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اردبیل او را به خاطر استعداد و توانمندیهایش بخوبی میشناسند.
«عیسی رحیمپور» پدر سورنا از تبدیل شدن فرزندش به الگویی برای چشم و هم چشمی در شهر اردبیل انتقاد دارد و میگوید «نمیتوان از همه بچهها یک جور توقع داشت»، ترجیح میدهد رشته کلام را به دست همسرش «الناز جوانشیر» بسپارد تا او از ریز ماجرا برایمان بگوید.
الناز به دنیا آمده روستای «غفار کندی» از توابع شهرستان مرزی «گرمی» دشت مغان است. به قول خودش زندگی در روستا باعث شد به معنای واقعی کلمه کودکی کند. دوران خوشی که البته خالی از آموزههای عمیق پدر و مادرش نیز نبوده است.
الناز میگوید: «مادرم زنی مصمم بود و من همواره آرزو داشتم در آینده مادری باشم همچون مادر خودم و مثل او برای جان بخشیدن به استعدادهای فرزندم تلاش کنم. خوشبختانه دو سال پیش هم که با عیسی ازدواج کردم، مطمئن بودم که در کنار هم فرزند موفقی تربیت خواهیم کرد. من و عیسی تا به امروز در سایه رفاقتی که میانمان برقرار است به مشکل خاصی برنخوردهایم که نتوانیم از پس آن بر بیاییم؛ بجز یک موضوع که البته با وجود اهمیتی که داشته، دلسردکننده هم بوده است! هر دو ما تحصیلکرده هستیم و همواره دغدغه پیشرفت کشورمان را داریم، اما هیچ کدام شغل مشخص و ثابتی نداریم. بارها و بارها با مشکلات عمیق مالی روبه رو شدهایم که البته نگذاشتهایم به بیرون از چهاردیواری خانهمان درز پیدا کند ولی چه میشود کرد که همیشه از ما بهتران جلوترند. با این حال قرار نیست مشکلات پیش رو، ما را از ادامه راه باز نگه دارد؛ برای همین از زمانی که سورنا به جمع ما اضافه شده، با دغدغه آینده روشن او، دلگرم تر شدهایم.
کوچک ترین نابغه
۵ روز از تولد سورنا گذشته بود که شروع کردم برایش کتاب خواندن. به قدری دنیای کتاب جذاب و دلنشین است که نمیخواستم فرزندم از تجربه آن دور بماند برای همین بعد از مدتی به سراغ کتابهای مصوری رفتم که نوشتار هر تصویر در زیر آن حک شده بود. تصاویر را که به سورنا نشان میدادم انگشت اشارهام را روی شکل نوشتاری آن میگذاشتم و یک بار دیگر تلفظ میکردم. البته برای این کار هیچ برنامه از پیش تعیین شدهای نداشتم. وقتی در ۴ ماهگی واژههای بابا و مامان را به زبان آورد و در ۹ ماهگی بدون آنکه چهار دست و پا حرکت کرده باشد، نخستین قدمها را برداشت و شروع به راه رفتن کرد، خودخوریهای من بیشتر و بیشتر شد. از اینکه پسرم برخلاف بچههای هم سن و سالش و خیلی زودتر از آنها برخی از کارها را انجام میداد، بشدت نگران شدم و حتی گریه میکردم تا اینکه ۳ ماه بعد، سورنا سومین و عجیبترین برگ خودش را برایم رو کرد. با هم در خیابان راه میرفتیم که یک دفعه با انگشت دستان ویترین یک مغازه را نشانم داد و گفت دست. برای لحظاتی ماتم برد، به آنچه که شنیده بودم شک داشتم، چند دقیقه گیج بودم تا اینکه متوجه شدم روی شیشه ویترین آن مغازه کاغذی چسبانده شده که روی آن نوشته بود «لطفاً دست نزنید.» باورش سخت بود اما سورنا توانسته بود کلمه دست را بخواند. بسرعت خودم را به خانه رساندم و کتابهایی را که برایش میخواندم در مقابلش چیدم. انگشتم را روی هر کدام از نوشتهها که گذاشتم سورنا آنها را خواند. مطمئن شدم چیزی که جلوی آن مغازه از زبان سورنا شنیدهام درست بوده. اینطور شد که هر چه جلوتر رفتم متوجه شدم سورنا قادر به خواندن همه کلماتی است که توانایی تلفظ آنها را داشته و در مورد آن دسته کلماتی هم که تلفظ شان برای سورنا سخت باشد، صدای آنها را درمیآورد. مثلاً سورنا نمیتواند کلمه ماشین را ادا کند به همین خاطر وقتی این کلمه را نشانش میدهم میگوید «بیب» یا کلمه سرسره را «ویژ» و کلمه گربه را «میو» میخواند. حالا هم که ۱۶ماهه است درس چهارم کلاس اول ابتدایی را با هم تمام کردهایم، البته همسرم خیلی بیشتر از من حوصله دارد و با نهایت مهربانی و دقت با سورنا تمرین میکند.