اگر ایالات متحده واقعاً چین را به عنوان تهدیدی برای نظم دموکراتیک می بیند، به نفعش است که چیزی بسازد که از همین نظم محافظت و قدرت دهد. ناتو این کار را نمیکند، اکوس-پیمان نظامی میان استرالیا، بریتانیا و ایالات متحده – این کار را انجام نمیدهد. حتی G7 که نزدیکترین نهاد به این هدف هم است قادر به انجام آن -به استثنای کره جنوبی، استرالیا و نیوزلند- نیست. تعمیق همکاری اقتصادی جهان غرب به معنای غلبه یک کشور بر کشور دیگر نیست. پس از سال 1950، رهایی از ترس از موفقیت صنعتی یکدیگر و حمایت نظامی توسط ایالات متحده، آلمان و فرانسه، هر دو شاهد رونق اقتصادی بودند.
به گزارش نباء خبر، حمله روسیه به اوکراین بحثهای گوناگونی را در محافل فکری غرب پیرامون منشا و دامنه بحران کنونی برانگیخته است. تام مکتیگ، تحلیلگر روزنامه آتلانتیک، با انتشار یادداشتی با عنوان «لحظه جنگجهانی دوم غرب» ضمن رد دیدگاههایی که کاهش خودباوری غرب را منشا این بحران میدانند، استدلال کرده که باور کاذب غرب در ایمان به خود بوده که باعث شده نظم امنیتی سالهای پس از جنگ جهانی دوم در خطر سقوط باشد.
تلاش خلاقانه برای مبارزه با تهدیدات علیه صلح جهانی
در ماه مه 1950، روبرت شومان، وزیر امور خارجه فرانسه، قصد خود را برای ادغام تولید زغال سنگ و فولاد فرانسه با آلمان، خارج از کنترل دولتهای هر دو کشور اعلام کرد. این پیشنهاد زاییده افکار ژان مونه بود که اکنون پدر بنیانگذار اتحادیه اروپا محسوب می شود. شومان گفت که چنین اقدامی به دلیل افزایش تهدیدها برای جهان دموکراتیک ضروری است. او گفت: «صلح جهانی بدون تلاش خلاقانه متناسب با خطراتی که آن را تهدید میکند، حفظ نمیشود».
آن زمان خطرات از جبهه شرق می آمد. کمونیست های مورد حمایت شوروی در سال 1948 در چکسلواکی قدرت را به دست گرفته بودند و در جاهای دیگر نیز به موفقیت هایی دست یافته بودند. در ایالات متحده، فشار برای واکنش جمعی اروپا به بحران هایی که متوجه این قاره بود، افزایش می یافت. مونه استدلال می کرد که تنها راه برای جلوگیری از تثبیت مجدد چرخه ضدیت فرانسوی-آلمانی، حذف منبع تنش -قدرت صنعتی آلمان- است. فرانسه نمیتوانست صرفاً تولید زغالسنگ و فولاد آلمان را درخواست کند، بنابراین مونه پیشنهاد کرد که آن را اروپاییسازی کند و توسط یک مقام عالی جدید مدیریت شود که به طور کلی به منافع اروپا توجه میکرد، و نه آلمان یا فرانسه بهطور خاص.
تبدیل منافع ملی به منافع مشترک
ابتکار این پیشنهاد این بود که سیاستی را که وابسته به نیازها پیشنهاد می کرد، اما این کار را به گونهای انجام داد که یک ایده انقلابی را به نهادی زنده و پویا مبدل کرد. گستره این پیشنهاد به اندازهای کوچک بود که از نظر سیاسی قابل قبول باشد -مونه نه ایجاد ایالات متحده اروپا، بلکه همکاری بین فرانسه و آلمان در زغال سنگ و فولاد را پیشنهاد میکرد. با این حال، این پیشنهاد بر اساس یک ایده رادیکال بود: فراملی گرایی. ناگهان، تحت طرح پیشنهادی مونه، منافع ملی به منافع مشترک تبدیل میشد و بنابراین قدرت و ثروت آلمان به تهدیدی برای فرانسه تبدیل نمیشد.
زمانی که این ایده قوام گرفت، تبدیل به پایه ای برای تشکیل اتحادیه اروپا شد که در آن قدرت اقتصادی آلمان از طریق یک بازار مشترک، با قوانین مشترک و واحد پولی مشترک توسط یک نهاد مشترک مدیریت میشود. آلمان رهبر بلامنازع اتحادیه اروپا، بزرگترین، ثروتمندترین و مولدترین اقتصاد در این قاره است، با این حال فرانسه و آلمان همچنان نزدیکترین متحدان یکدیگر هستند.
عدم امکان سیاست «نیکسون معکوس»
امروزه، چالش ممکن است صرفا اروپایی نباشد، اما درس انقلاب قرن بیستم اروپا می تواند چیزهای زیادی را به جهان دموکراتیک بزرگ تر بیاموزد، زیرا با چالش جدید قرن بیست و یکم مواجه است. رهبران غربی باید بیاموزند که ترکیبی مشابه از عمل گرایی و آرمان گرایی را بر اساس تحلیل منطقی توازن قدرت جهانی پیدا کنند. یک بار دیگر، غرب باید سیاستی را بر مبنای یک نیاز استخراج کند -نیاز به محافظت از لیبرال دموکراسی مورد حمایت ایالات متحده در برابر تهدید ناشی از دشمنان اقتدارگرا. اما ایده ای که به چنین سیاستی حیات می بخشد چیست؟
بنابراین بسیاری از ایده هایی که در حال حاضر مورد بحث قرار می گیرند با مجموعه ای از مشکلات همراه هستند. برای مثال آشکارترین بازی قدرتی که آمریکا می تواند برای مهار ظهور چین انجام دهد، تلاش برای تجزیه اتحاد در حال ظهور این کشور با روسیه است. بسیاری از دیپلماتهای اروپایی مدتها انتظار داشتند که برای انجام این کار، ایالات متحده تلاش خواهد کرد تا روابط با مسکو را به نوعی «نیکسون معکوس» تنظیم کند، که بازتاب سیاست موفق رئیسجمهور سابق در دهه 1970 برای جدا کردن چین از روسیه است. اما چنین سیاستی که تنها چند ماه پیش قابل بحث بود، اکنون تقریباً غیرممکن به نظر می رسد -چرا که توسط ماشین جنگی پوتین ویران شده است.
با جهان مانوی خداحافظی کنید
یک جایگزین، پذیرش واقعیت این محور اقتدارگرایانه جدید و تلاش برای محافظت از دموکراسی های غربی در برابر آن است. مشکل اینجاست که هر چه غرب تلاش کند تا یک اتحاد دموکراتیک علیه چین و روسیه ایجاد کند -همانطور که جو بایدن پیشنهاد آن را داده- باعث تقویت اتحاد رقیب می شود. و اگر جهان وارد یک جنگ سرد جدید شود، غرب مجبور خواهد شد که همچون گذشته با رژیم های غیردموکراتیک روابط نزدیک برقرار سازد. هند و ترکیه -دو متحد با دموکراسی معیوب- و عربستان سعودی -یک دوست خودکامه پردردسر- نشان میدهند که ساختن یک جهان مانوی خیر و شر از دموکراسی در برابر استبداد وجود ندارد.
از دیگر سیاست های مطرح شده میتوان به خروج آمریکا از اروپا اشاره کرد تا به ایالات متحده اجازه دهد روی رویارویی خود با چین تمرکز کند و اتحادیه اروپا را برای معامله با روسیه به خود واگذارد. منتقدان این دیدگاه معتقدند که هرگونه عقب نشینی لزوماً اروپا را وادار به پر کردن این خلاء نمی کند، و حتی ممکن است باعث فروپاشی اتحادیه اروپا شود، و به وضعیت پیش از گسترش پوشش چترامنیتی آمریکایی باز گردد.
ناتوی شرقی؟
یک پیشنهاد کمتر رادیکال این است که ایالات متحده به مرکزی میان دو دایره اروپا و آسیا مبدل شود که با یکدیگر همپوشانی دارند -یک قدرت توازنبخش که پا در هر طرف جهان دارد و ثبات را تضمین می کند اما به اروپا اجازه میدهد که رهبری در غرب را بدست گیرد، در حالی که یک اتحاد جدید و منسجم تر در شرق به هم می پیوندد. برخی از تحلیلگران حتی از ناتوی شرق صحبت کردهاند. اما مشکل اینجاست که به نظر میرسد در آسیا اشتهای کمی برای تشکیل ناتوی خود وجود دارد، در ایالات متحده اشتهای کمی برای متعهد شدن به دفاع از دیگر کشورها وجود دارد، و اشتهای کمی در اروپا برای قدم برداشتن جدی و اجازه دادن به چنین مفهومی قابل اجرا است.
دلایل بیپایانی وجود دارد که نشان میدهد هر ایده سیاسی جدیدی که در طول این سالها مطرح شده، هیچ ارزشی ندارد. و با این حال، آنچه روشن است این است که عدم ساختن چیز جدیدی برای پاسخگویی به واقعیت شرایط در حال تغییر، این خطر را ایجاد می کند که به قدرت چین اجازه دهد حتی بیشتر رشد کند.
ضرورت تشکیل یک نهاد اقتصادی جدید
قدرت چین مبتنی بر قدرت اقتصادی است که با ادغام این کشور در اقتصاد جهانی تحکیم میشود. با این حال، در مقایسه با نوع همکاری نظامی که توسط ناتو ایجاد شده است، جهان غرب – آمریکا، اروپا، ژاپن، استرالیا و سایرین – از لحاظ اقتصادی بسیار کمتر متحد است. تنها زمانی غرب معنا خواهد داشت که این حفره اقتصادی پر شود. ابزارهای اقتصادی بزرگتری باید در دسترس باشد تا جهان آزاد بتواند از خود دفاع کند. این امر مستلزم آن است که ایالات متحده، اتحادیه اروپا، ژاپن، بریتانیا و دیگران رقابت اقتصادی خود را کنار بگذارند، همانطور که فرانسه و آلمان در سال 1950 انجام دادند، تا یک نهاد مبتنی بر یک ایده ایجاد کنند – ایدهای که تا حد زیادی یک داستان است: داستان «غرب».
اگر ایالات متحده واقعاً چین را به عنوان تهدیدی برای نظم دموکراتیک می بیند، به نفعش است که چیزی بسازد که از همین نظم محافظت و قدرت دهد. ناتو این کار را نمیکند، اکوس-پیمان نظامی میان استرالیا، بریتانیا و ایالات متحده – این کار را انجام نمیدهد. حتی G7 که نزدیکترین نهاد به این هدف هم است قادر به انجام آن -به استثنای کره جنوبی، استرالیا و نیوزلند- نیست. تعمیق همکاری اقتصادی جهان غرب به معنای غلبه یک کشور بر کشور دیگر نیست. پس از سال 1950، رهایی از ترس از موفقیت صنعتی یکدیگر و حمایت نظامی توسط ایالات متحده، آلمان و فرانسه، هر دو شاهد رونق اقتصادی بودند.
در نهایت، هر سازمان یا چارچوب جدیدی برای توانمندسازی جهان گستردهتر غرب در رقابت خود با چین ایجاد شود، باید واقعیت قدرت را که امروز وجود دارد منعکس کند و باید بر اساس منافع مشترک بنا شود، نه آرمانگرایی اتوپیایی. در غیر این صورت اشتباهات 20 سال گذشته مجددا تکرار میشود -زمانی که مفروضات غرورآمیز در مورد پیروزی نظم جهانی لیبرال راه خود را به سیاستگذاری، با پیامدهای فاجعهبار، گسترش داد.
خیره شدن با حسرت به گذشته تا زمانی میتواند مفید باشد که انجام این کار به حسرت نوستالژیک دوران طلایی گمشدهای که باید آن را تکرار کرد نیانجامد. در سال 1948، جرج مارشال، دولتمرد معمار و بانی طرح مارشال، هشدار داد که اگر ایالات متحده در اروپا مداخله نکند، مبارزه برای دموکراسی به طور پیش فرض از بین خواهد رفت. چالش امروز تقریباً یکسان است، اما راه حل باید بسیار متفاوت باشد.